.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۴→
- یه پسرمودب،آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه ای هم
بودبه اسم ارسلان...
چند قدمی به سمت دریا برداشتم وفاصله ام وبا ارسلان کم کردم...خیلی به دریا نزدیک شده بودم طوری که موج هاباکفشام برخودر می کردن...پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!
ارسلان بی توجه به من،چند قدم روبه جلو برداشت...این بارآب تقریبا تا زانوهاش رسیده بود وتمام شلوارش وخیس کرده بود.چرا اسکل بازی درمیاره؟!!چشه؟چرا رفت توآب؟!
ارسلان ادامه داد:
- این دختروپسر قصه ماباهم دیگه هم دانشگاهی بودن...دیاناکه همچین یه نموره هم خود درگیری ذهنی داشت از ارسلان متنفربود وهمش سعی می کرد تاباکاراش ارسلان واذیت کنه...اما ارسلان که بسی متواضع وفروتن بود،هیچی بهش نمی گفت وکاری باهاش نداشت...
به ارسلان نزدیک تر شدم...کاملا وارد دریا شده بودم...پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:مطمئنی که ارسلان مودب و نجیب وکاملا تیکه قصه شما کاری با دیانا نداشت؟!
وچند قدم دیگه به جلو برداشتم...پاچه های شلوارم خیس شده بود...اهمیتی ندادم وجلوتر رفتم...پشت سر ارسلان وایسادم...ارسلان چند قدم دیگه به جلو برداشت...حالا دیگه آب اززانوهاشم بالاتر رفته بود...به سمتم برگشت و روبروم وایساد...لبخندشیطونی روی لبش نقش بسته بود...گفت:کاملا مطمئنم!!...داشتم می گفتم...اون دیاناخانوم همچین یه نموره خل وچل قصه ماخیلی ارسلان بیچاره رو اذیت می کرد!!ارسلانم که مظلوم،هیچی بهش نمی گفت...
پوفی کشیدم وگفت:ارسلان؟؟مظلوم؟!!زرشک...
توجهی به حرفم نکرد وادامه داد:
- دیانا همش ارسلان واذیت می کردو واسه آزار دادنش نقشه می کشید...روزها وماه هابه همین منوال گذشت و گذشت تااینکه...بنابه دلیل ودلایلی دیانا شدهمسایه ارسلان...همسایه یه پسر مودب و...
پریدم وسط حرفش ویه نفس نام بردم:
- آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه...
سرخوش خندید وگفت:کاملا درسته!!...دیاناشد همسایه ارسلان... خیلی ارسلان واذیت می کرد حتی ارسلان ومجبورکرد که توپایان نامه اش کمکش کنه...
پوزخندی زدم وگفتم:مجبورش کرد؟؟چرا راستش ونمیگی؟؟!!مگه این ارسلان نبودکه دیانارو مجبور کرد بیاد خونه اش واسش غذا بپزه؟!!
اهمیتی به من نداد وگفت:داشتم می گفتم...دیانا ارسلان ومجبور کردکه کمکش کنه...همش بهش زورمی گفت...بهش می گفت گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته...همش اذیتش می کرد...ارسلان بیچاره خیلی ازدست کارای دیانا زجر می کشید...
باتمسخرگفتم:الـــــهی...بیچاره ارسلان...
- خلاصه چند ماهی به همین منوال گذشت تااینکه...دیاناارسلان ومجبور کرد که باهاش بره شمال...
بانگشت اشاره به خودم اشاره کردم ومتعجب گفتم:دیانا ارسلان ومجبور کردکه باهاش بره شمال؟
سری به علامت تایید تکون داد...
بودبه اسم ارسلان...
چند قدمی به سمت دریا برداشتم وفاصله ام وبا ارسلان کم کردم...خیلی به دریا نزدیک شده بودم طوری که موج هاباکفشام برخودر می کردن...پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!
ارسلان بی توجه به من،چند قدم روبه جلو برداشت...این بارآب تقریبا تا زانوهاش رسیده بود وتمام شلوارش وخیس کرده بود.چرا اسکل بازی درمیاره؟!!چشه؟چرا رفت توآب؟!
ارسلان ادامه داد:
- این دختروپسر قصه ماباهم دیگه هم دانشگاهی بودن...دیاناکه همچین یه نموره هم خود درگیری ذهنی داشت از ارسلان متنفربود وهمش سعی می کرد تاباکاراش ارسلان واذیت کنه...اما ارسلان که بسی متواضع وفروتن بود،هیچی بهش نمی گفت وکاری باهاش نداشت...
به ارسلان نزدیک تر شدم...کاملا وارد دریا شده بودم...پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:مطمئنی که ارسلان مودب و نجیب وکاملا تیکه قصه شما کاری با دیانا نداشت؟!
وچند قدم دیگه به جلو برداشتم...پاچه های شلوارم خیس شده بود...اهمیتی ندادم وجلوتر رفتم...پشت سر ارسلان وایسادم...ارسلان چند قدم دیگه به جلو برداشت...حالا دیگه آب اززانوهاشم بالاتر رفته بود...به سمتم برگشت و روبروم وایساد...لبخندشیطونی روی لبش نقش بسته بود...گفت:کاملا مطمئنم!!...داشتم می گفتم...اون دیاناخانوم همچین یه نموره خل وچل قصه ماخیلی ارسلان بیچاره رو اذیت می کرد!!ارسلانم که مظلوم،هیچی بهش نمی گفت...
پوفی کشیدم وگفت:ارسلان؟؟مظلوم؟!!زرشک...
توجهی به حرفم نکرد وادامه داد:
- دیانا همش ارسلان واذیت می کردو واسه آزار دادنش نقشه می کشید...روزها وماه هابه همین منوال گذشت و گذشت تااینکه...بنابه دلیل ودلایلی دیانا شدهمسایه ارسلان...همسایه یه پسر مودب و...
پریدم وسط حرفش ویه نفس نام بردم:
- آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه...
سرخوش خندید وگفت:کاملا درسته!!...دیاناشد همسایه ارسلان... خیلی ارسلان واذیت می کرد حتی ارسلان ومجبورکرد که توپایان نامه اش کمکش کنه...
پوزخندی زدم وگفتم:مجبورش کرد؟؟چرا راستش ونمیگی؟؟!!مگه این ارسلان نبودکه دیانارو مجبور کرد بیاد خونه اش واسش غذا بپزه؟!!
اهمیتی به من نداد وگفت:داشتم می گفتم...دیانا ارسلان ومجبور کردکه کمکش کنه...همش بهش زورمی گفت...بهش می گفت گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته...همش اذیتش می کرد...ارسلان بیچاره خیلی ازدست کارای دیانا زجر می کشید...
باتمسخرگفتم:الـــــهی...بیچاره ارسلان...
- خلاصه چند ماهی به همین منوال گذشت تااینکه...دیاناارسلان ومجبور کرد که باهاش بره شمال...
بانگشت اشاره به خودم اشاره کردم ومتعجب گفتم:دیانا ارسلان ومجبور کردکه باهاش بره شمال؟
سری به علامت تایید تکون داد...
۲۲.۵k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.